به ثمر رساندن. ببار رساندن. درختی را بارور ساختن: نگهبان بود شاه گنج ورا ببار آورد شاخ رنج ورا. فردوسی. سیاوش بدو گفت کای بختیار درخت بزرگی تو آری ببار. فردوسی. تأثیر عدل او کند این ملک را چنان کز خار ظلم میوۀ عدل آورد ببار. سوزنی.
به ثمر رساندن. ببار رساندن. درختی را بارور ساختن: نگهبان بود شاه گنج ورا ببار آورد شاخ رنج ورا. فردوسی. سیاوش بدو گفت کای بختیار درخت بزرگی تو آری ببار. فردوسی. تأثیر عدل او کند این ملک را چنان کز خار ظلم میوۀ عدل آورد ببار. سوزنی.
بیرون آوردن. خارج کردن. ظاهر کردن: چیست از گفتار خوش بهتر که او مار را آرد برون از آشیان. خفاف. چند بوی چند ندیم الندم کوش و برون آر دل از غنگ غم. منجیک. به گرسیوز بد نهان شاه گفت که او را برون آورید از نهفت. فردوسی. بدو گفت ای زن ترا این که گفت که آورد رازم برون از نهفت ؟ فردوسی. مگر با روان یارگردد خرد کزین مهره بازی برون آورد. فردوسی. پس آنگاهی برون آور ز خمّم چو کف ّ دست موسی در که طور. منوچهری. وای بومسلم که مر سفاح را او برون آورد از آن ویران قنات. ناصرخسرو. فسونگر به گفتار نیکو همی برون آرد از دردمندان سقم. ناصرخسرو. گفت استاد احولی را کاندر آ رو برون آر از وثاق آن شیشه را. مولوی. باری ز سنگ چشمۀ آب آورد برون باری ز آب چشمه کند سنگ ذره سا. سعدی. چشمه از سنگ برون آرد و باران از میغ انگبین از مگس نحل و در از دریابار. سعدی. - از غم برون آوردن، آزاد ساختن از غم. رها کردن از غم: بر قهر عدوی خود برون آر مر حجت خویش را ازین غم. ناصرخسرو.
بیرون آوردن. خارج کردن. ظاهر کردن: چیست از گفتار خوش بهتر که او مار را آرد برون از آشیان. خفاف. چند بُوی چند ندیم الندم کوش و برون آر دل از غنگ غم. منجیک. به گرسیوز بد نهان شاه گفت که او را برون آورید از نهفت. فردوسی. بدو گفت ای زن ترا این که گفت که آورد رازم برون از نهفت ؟ فردوسی. مگر با روان یارگردد خرد کزین مهره بازی برون آورد. فردوسی. پس آنگاهی برون آور ز خمّم چو کف ّ دست موسی در کُه ِ طور. منوچهری. وای بومسلم که مر سفاح را او برون آورد از آن ویران قنات. ناصرخسرو. فسونگر به گفتار نیکو همی برون آرد از دردمندان سقم. ناصرخسرو. گفت استاد احولی را کاندر آ رو برون آر از وثاق آن شیشه را. مولوی. باری ز سنگ چشمۀ آب آورد برون باری ز آب چشمه کند سنگ ذره سا. سعدی. چشمه از سنگ برون آرد و باران از میغ انگبین از مگس نحل و دُر از دریابار. سعدی. - از غم برون آوردن، آزاد ساختن از غم. رها کردن از غم: بر قهر عدوی خود برون آر مر حجت خویش را ازین غم. ناصرخسرو.
استدلال. دلیل آوردن. حجت آوردن. اقامۀ دلیل کردن: سخن عشق زینهار مگوی یا چو گفتی بیار برهانش. سعدی. همان انگار که تقریر این سخن نکردم و برهان و بیان نیاوردم. (گلستان سعدی)
استدلال. دلیل آوردن. حجت آوردن. اقامۀ دلیل کردن: سخن عشق زینهار مگوی یا چو گفتی بیار برهانش. سعدی. همان انگار که تقریر این سخن نکردم و برهان و بیان نیاوردم. (گلستان سعدی)
به صدا درآوردن. ترنین. (تاج المصادر بیهقی) : ارغا، به بانگ آوردن شتر. (تاج المصادر بیهقی). اطنان،ببانگ آوردن تشت را. (منتهی الارب). انباض، ببانگ آوردن زه کمان. (تاج المصادر بیهقی). انباح، ببانگ آوردن سنگ. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به بانگ شود
به صدا درآوردن. ترنین. (تاج المصادر بیهقی) : ارغا، به بانگ آوردن شتر. (تاج المصادر بیهقی). اطنان،ببانگ آوردن تشت را. (منتهی الارب). انباض، ببانگ آوردن زه کمان. (تاج المصادر بیهقی). انباح، ببانگ آوردن سنگ. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به بانگ شود
آواکردن. فریاد کردن. - بانگ آوردن از...، آوا برآوردن از: چنان بانگ آرم از بوسش چنان چون بشکنی پسته منم خو کرده با بوسش چنان چون باز برمسته. رودکی. - به بانگ آوردن، واداشتن به بانگ کردن. به صدا آوردن: سفال را به تپانچه زدن به بانگ آرید به بانگ گردد پیدا شکستگی ز درست. رشیدی سمرقندی. -
آواکردن. فریاد کردن. - بانگ آوردن از...، آوا برآوردن از: چنان بانگ آرم از بوسش چنان چون بشکنی پسته منم خو کرده با بوسش چنان چون باز برمسته. رودکی. - به بانگ آوردن، واداشتن به بانگ کردن. به صدا آوردن: سفال را به تپانچه زدن به بانگ آرید به بانگ گردد پیدا شکستگی ز درست. رشیدی سمرقندی. -
عذر نابجا عرضه کردن. دست آویز یافتن. با دلایل نابجای شانه خالی کردن از امری: اگر بهانه آرد و آن حدیث قاید منجوق در دل وی مانده است، این حدیث طی باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343) ، بهبه الرجل به بهبههً، به به گفتن کسی را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
عذر نابجا عرضه کردن. دست آویز یافتن. با دلایل نابجای شانه خالی کردن از امری: اگر بهانه آرد و آن حدیث قاید منجوق در دل وی مانده است، این حدیث طی باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343) ، بهبه الرجل به بهبههً، به به گفتن کسی را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
تلف کردن. خسارت دیدن. تباه کردن: خاکپای خاک بیزان بوده ام تا گنج زر کرده ام سود ار بهین عمری زیان آورده ام. خاقانی. بچین زلف تو چشمم ز راه دریابار ببوی سود سفر کرد و بس زیان آورد. کمال اسماعیل (از آنندراج). - بزیان آوردن، تلف کردن. تباه کردن. فاسد و خراب کردن. در هم ریختن: تا در آن شهر غله و دیگر اسباب خریدندی و به زیان آوردندی به آب و آتش و در چاه ها ریختن. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 57). می گفت عمر عزیز بزیان آوردم. (کلیله و دمنه). گفت ای خداوند آن هر دو نظامی معربدند و سبک مجلس ها را به عربده برهم شورند و بزیان آرند. (چهارمقالۀ نظامی). گفت فرامرز را ندیدم ندانم چگونه است اما بهرام منافق است و اندیشه می کنم کار بزیان آرد. (تاریخ طبرستان)
تلف کردن. خسارت دیدن. تباه کردن: خاکپای خاک بیزان بوده ام تا گنج زر کرده ام سود ار بهین عمری زیان آورده ام. خاقانی. بچین زلف تو چشمم ز راه دریابار ببوی سود سفر کرد و بس زیان آورد. کمال اسماعیل (از آنندراج). - بزیان آوردن، تلف کردن. تباه کردن. فاسد و خراب کردن. در هم ریختن: تا در آن شهر غله و دیگر اسباب خریدندی و به زیان آوردندی به آب و آتش و در چاه ها ریختن. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 57). می گفت عمر عزیز بزیان آوردم. (کلیله و دمنه). گفت ای خداوند آن هر دو نظامی معربدند و سبک مجلس ها را به عربده برهم شورند و بزیان آرند. (چهارمقالۀ نظامی). گفت فرامرز را ندیدم ندانم چگونه است اما بهرام منافق است و اندیشه می کنم کار بزیان آرد. (تاریخ طبرستان)
انجام دادن. گزاردن. امتثال. به فعل آوردن. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). اجرا کردن: همی چرخ رازیر پا آورم به هر رزم مردی بجا آورم. فردوسی. چو عهدی با کسی کردی بجا آر که ایمانست عهد از دست مگذار. ناصرخسرو. اگر این چند حق بجا آری رخت در خانه خدا آری. اوحدی. مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ چرا که وعده تو کردی و او بجا آورد. حافظ. غرور عشق زلیخا بهانه انگیزست وگرنه یوسف ما بندگی بجا آورد. صائب.
انجام دادن. گزاردن. امتثال. به فعل آوردن. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). اجرا کردن: همی چرخ رازیر پا آورم به هر رزم مردی بجا آورم. فردوسی. چو عهدی با کسی کردی بجا آر که ایمانست عهد از دست مگذار. ناصرخسرو. اگر این چند حق بجا آری رخت در خانه خدا آری. اوحدی. مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ چرا که وعده تو کردی و او بجا آورد. حافظ. غرور عشق زلیخا بهانه انگیزست وگرنه یوسف ما بندگی بجا آورد. صائب.